گل و پوچ
کویر است و شتربانان سحرگاه
حدی خواندند با لحن حجازی
و پای شوق ما در بند شب بود
سر شوریدمان مست مجازی
و از طوفان شن های رونده
تمام کوچه هامان کوت می شد
مصوت های نی ، در آن هیاهو
درون سینه مان مسکوت می شد
صدای زوزه باد از پس و پیش
تمام گوش ما را مسخ می کرد
و عقد عشق را با سینه هامان
بدون اذن باران فسخ می کرد
تمام هیزم ما دود می شد
و سطح دید ما محدود می شد
و ابراهیم ما ، در یک بزنگاه
درون کاخ شب ، نمرود می شد
بیابان بود و چشمانی زمین گیر
و فریادی مهیب ، اما گلوگیر
و دستانی که از پرواز مانده
و فصلی خسته و در بند واگیر
عطش ، در کوچه هامان میهمان بود
و کوزه ، خالی از شوق روان بود
و زیر کوت شن ها ، چشم بد دور
کمی از نطفه آتش فشان بود
حدی خوانان ، دوباره ساز کردند
غم اطناب را ایجاز کردند
و دست شوق را بردند تا دور
و سهم چشم ،چشم انداز کردند
هوای ما ، دوباره آسمان شد
دل ما با افق ، همداستان شد
و ابر مهر بر این دشت بارید
و ضخم باد ، اما، مهربان شد
ز یمن رقص باران ، رود چرخید
و لب ، از انبساط ابر خندید
و روبان عطش را کرد قیچی
دو دستی که در آن سو عشق را دید
کویر ما ، عطش را کرد خاموش
و از باران ، عطش می شد فراموش
و تاریکی ، دوباره حبس می شد
و می پوشید تن ، از عشق ، تن پوش
دوباره چشم هامان کوچ کردند
زشهد مهر ، لب را نوچ کردند
گل خوشبوی دل در دستمان ماند
اگر چه عمرمان راپوچ کردند
30 ابان91
تو این شبا خیلی التماس دعا .....
... و قصه از همان جا شروع شد، از نطفه ی آتش فشان. چشم بد دور. اللهم ارزقنا
می گفت: افطار عاشورایم انار بود ...حدود ساعت 3